تک و تنها

تنهایی

 لطفا نظر بدید

نوشته شده در جمعه 15 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 21:4 توسط تک و تنها| |

 

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را 

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن شمع می سوزم  ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1398برچسب:متن,شعر,ساعت 13:6 توسط تک و تنها| |

  

عجب داغِ تنم بی تو، میگن تب دارم انگاری

همین دیشب، پزشکم گفت: زیادی استرس داری



یقین دارم تو می دونی ، چه حالی دارم این روزها

مثه امروزی که بی تو ، مبدل میشه به فردا



گلوم دردِ بدی داره ، دارم انگار خفه میشم

تو هم نیستی که تو این حال ، بشینی لحظه ای پیشم



بدور از چشم تو چشمام ، مرتب خیسه بارونه

چقدر خستم از این روزها از این تقدیر وارونه



دلم میخواست می فهمیدم که مثل من تو دلتنگی؟!

مثه من خسته و تنها، تو هم داغون از این جنگی؟!



بمیرم من، چرا پاهات ، مثه من داره میلرزه

میگی لعنت به این دنیا ، که یک ارزن نمی ارزه



همه درد و بلای تو ، برای من ، گلِ نازم

نگو دیگه دارم بی تو ، همه دنیامو می بازم



آره مجبور بودیم ما ، بزار دنیا خوشش باشه

همین دنیا که هرلحظه ، داره عشقی رو می پاشه



اگرچه حالِ من خوش نیست ، مثه جون کندنِ اما

دلو خوش کرده ام با این ، که تو سهمِ منی تنها



داری میری ، دارم میرم ، داریم دق می کنیم با هم

دیگه حتی نمیشه زد ، دل خون رو به دریا هم



من امشب تشنه مرگم ، نمی خوام صبحِ فردا شه

دیگه هیچ کس نمیتونه ، مثه تو ، تو دلم جاشه

نوشته شده در سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:23 توسط تک و تنها| |

تنهایی را دوست دارم .
عادت کرده ام که تنها با خودم باشم ،
دوستی میگفت:
عیب تنهایی این است
که عادت میکنی خودت تصمیمی می گیری،
 تنها به خیابان می روی،
به تنهایی قدم میزنی .
پشت میز کافی شاپ تنهایی می نشینی و
آدمها را نگاه میکنی ،
ولی من به خاطر همین حس دوستش دارم .
تنها که باشی
نگاهت دقیق تر می شود و معنا دار ؛
چیزهایی می بینی که دیگران نمی بینند،
در خیابان زود تر از همه میفهمی پاییز آمده و
ابرها آسمان را محکم در آغوش کشیده اند
میتوانی بی توجه به اطراف،
ساعتها چشم به آسمان بدوزی
و تولد باران را نظاره گر باشی.
برای همین تنهایی را دوست دارم
زیرا تنها حسی است که
به من فرصت می دهد خودم باشم
با خودم که تعارف ندارم
سالهاست به تنهایی عادت کرده ام. . .

 

نوشته شده در چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:22 توسط تک و تنها| |

مرگ

چه لغت بیمناک و شوراگزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد خنده را از لب می‌زداید شادمانی را از دل می‌برد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.

زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها گیاه‌ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد: خورشید پرتو افشانی می‌کند نسیم می‌وزد گلها هوا را خوشبو می‌گردانند پرندگان نغمه سرایی می‌کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.

 
 

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:30 توسط تک و تنها| |

 شما می خواهید از راز مرگ سر در آورید.

اما این راز را چگونه پیدا می کنید، مگر آنکه او را در دل زندگی بجویید؟
بوم که چشمان شب گیرش در روز کور است، از راز روشنایی سر در نمی آورد.
اگر به راستی می خواهید روح مرگ را ببینید،دروازه ی دل خود را به روی زندگی باز کنید.
زیرا که زندگی و مرگ یک چیزند، چنان که رودخانه و دریا هم یک چیزند.

دانش خاموش شمااز هستی ِ آن سوتر در ژرفای امیدها و آرزوهاتان خوابیده است؛
و همان گونه که در زیر برف خواب می بیند، دل شما در رویای بهار سیر می کند.
به رویاها اعتماد کنید، که دروازه ی ابدیت در آنها نهفته است.
ترس شما از مرگ لرزش جان آن چوپانی است که در برابر پادشاه ایستاده استتا دست تفقدی بر شانه اش بگذارد.
آیا چوپان در زیر لرزش خود شاد نیست از اینکه نشان ِ پادشاه را بر تن خواهد داشت؟
وبا این همه آیا او از لرزش خود‌ آگاه نیست؟

زیرا که مردن چیست، مگر برهنه ایستادن در باد و آب شدن در آفتاب؟
و نفس کشیدن چیست، مگر آزاد کردن نفساز جزر و مد بی قرار، چنان که بالا برود و بگسترد و بی هیچ مانعی خدا را بجوید؟

فقط آنگاه که از چشمه ی سکوت بنوشید به راستی می توانید سرود بخوانید.
و آنگاه که به قله ی کوه رسیده باشید بالا رفتن را آغاز می کنید.
و روزی که زمین اندام های شما را فرا می خواند، آنگاه است که به راستی به رقص در می آیید.
************************جبران خلیل جبران********************
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط تک و تنها| |

 


کنارم هستیو اما دلم تنگ میشه هر لحظه 

خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه



کنارم هستیو بازم بهونه هامو می گیرم

می گم وای چقد سرده،میام دستاتو می گیرم



یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم 

از اینجا تا دم در هم که میری دل شوره می گیرم



فقط تو فکر این عشقم،تو فکر بودن با تو

محاله پیش من باشی،برم سرگرم کاری شم



می دونم که یه وقتایی دلت می گیره از کارم

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم



توام مثله منی انگار از این دلتنگیا داری

توام از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
 
 
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:24 توسط تک و تنها| |

 

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….

 
 
                   
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:22 توسط تک و تنها| |

 
 
وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معاشرت می کند، پرهایش سفید می ماند اما قلبش سیاه
 
می شود؛ دوست داشتن کسی که لیاقت ندارد اسراف محبت است.
 
کبوتر من! تو آزادی که با هر کس دوست داری معاشرت کنی. تو آزادی که به هر کجا
 
می خواهی پر بکشی.
 
کبوتر من! می دانم که شوق سر در آوردن از اسرار این جهان پهناور و مرموز در وجودت بیداد
 
می کند؛
 
 می دانم که چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمی شود.
 
می دانم که اهل معاشرتی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و گذار.
 
خوب خوب می شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، می فهممت.
 
کبوتر قشنگ من! تو آزادی هر کجا دوست داری برای خودت آشیانه بسازی؛
 
 تو آزادی که آشیانه ات را با هر رنگی که می پسندی، بیارایی.
 
تو این اختیار را داری که بخواهی یا نخواهی؛
 
دوست داشته باشی یا نداشته باشی؛
 
بمانی یا نمانی؛ بخوانی یا نخوانی اما…
 
کبوتر ناز من! تو می توانی خدا را بپرستی یا نپرستی؛
 
تو آزادی که فرشته های آسمان را به آشیانه ات راه بدهی یا ندهی.
 
اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد که اگر با کلاغ ها معاشرت کنی قلبت سیاه می شود؛
 
 قلبت اگر سیاه شود معنایش این است که «مسخ» شده ای؛ یعنی این که دیگر یک کبوتر
 
نیستی!
 
 
 
 
http://asheghaneha-ir.persiangig.com/image/aseman.jpg
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:10 توسط تک و تنها| |


سرم را روی شانه پنجره می گذارم و گریستن آسمان را می نگرم.چه بی پروا می گریی عشق .دانه های اشک بر روی گونه های شیشه می لغزد و خاطرات به روی گونه های من.پنجره های روبه رو بسته اند.
این روزها دیگر کسی به دیدار باران نمی آید دیگر کسی عاشق نمی شود.در کوچه های خلوت تنهایی مان نه رهگذری می خواند و نه درویشی و انگار هیچ شاعری در لحظه های تولد عشق نمی گرید.
درویش به کوچه های ما بیا صدای تو لیلی و مجنون را بیدار می کند.در این باران بی امان بخوان تا عشق جان بگیرد تا کسی بی قرار یارش شود.بزن به دل کوچه ها و آن قدر حدیث عشق و ذکر یا عشق یا عشق یا عشق سر بده که لیلی با پای برهنه خود را به دیدار مجنون برساند. 
بخوان درویش صدایت بوی صبح می دهد. کی سر می زند سپیده ما؟ بخوان تا پنجره های بسته گشوده شود و به کوچه ی بی درخت و بی بهار دوباره برگردد.
من نذر کرده ام... نذر کرده ام تار تار گیسویش را دانه دانه با اشک بوسه زنم.
من نذر کرده ام یا عشق یا عشق یا عشق...
 
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:8 توسط تک و تنها| |


Power By: LoxBlog.Com