تک و تنها

تنهایی

مرگ

چه لغت بیمناک و شوراگزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد خنده را از لب می‌زداید شادمانی را از دل می‌برد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.

زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها گیاه‌ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد: خورشید پرتو افشانی می‌کند نسیم می‌وزد گلها هوا را خوشبو می‌گردانند پرندگان نغمه سرایی می‌کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.

 
 

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:30 توسط تک و تنها| |

 شما می خواهید از راز مرگ سر در آورید.

اما این راز را چگونه پیدا می کنید، مگر آنکه او را در دل زندگی بجویید؟
بوم که چشمان شب گیرش در روز کور است، از راز روشنایی سر در نمی آورد.
اگر به راستی می خواهید روح مرگ را ببینید،دروازه ی دل خود را به روی زندگی باز کنید.
زیرا که زندگی و مرگ یک چیزند، چنان که رودخانه و دریا هم یک چیزند.

دانش خاموش شمااز هستی ِ آن سوتر در ژرفای امیدها و آرزوهاتان خوابیده است؛
و همان گونه که در زیر برف خواب می بیند، دل شما در رویای بهار سیر می کند.
به رویاها اعتماد کنید، که دروازه ی ابدیت در آنها نهفته است.
ترس شما از مرگ لرزش جان آن چوپانی است که در برابر پادشاه ایستاده استتا دست تفقدی بر شانه اش بگذارد.
آیا چوپان در زیر لرزش خود شاد نیست از اینکه نشان ِ پادشاه را بر تن خواهد داشت؟
وبا این همه آیا او از لرزش خود‌ آگاه نیست؟

زیرا که مردن چیست، مگر برهنه ایستادن در باد و آب شدن در آفتاب؟
و نفس کشیدن چیست، مگر آزاد کردن نفساز جزر و مد بی قرار، چنان که بالا برود و بگسترد و بی هیچ مانعی خدا را بجوید؟

فقط آنگاه که از چشمه ی سکوت بنوشید به راستی می توانید سرود بخوانید.
و آنگاه که به قله ی کوه رسیده باشید بالا رفتن را آغاز می کنید.
و روزی که زمین اندام های شما را فرا می خواند، آنگاه است که به راستی به رقص در می آیید.
************************جبران خلیل جبران********************
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:29 توسط تک و تنها| |

 


کنارم هستیو اما دلم تنگ میشه هر لحظه 

خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه



کنارم هستیو بازم بهونه هامو می گیرم

می گم وای چقد سرده،میام دستاتو می گیرم



یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم 

از اینجا تا دم در هم که میری دل شوره می گیرم



فقط تو فکر این عشقم،تو فکر بودن با تو

محاله پیش من باشی،برم سرگرم کاری شم



می دونم که یه وقتایی دلت می گیره از کارم

روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم



توام مثله منی انگار از این دلتنگیا داری

توام از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
 
 
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:24 توسط تک و تنها| |

 

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….

 
 
                   
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:22 توسط تک و تنها| |

 
 
وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معاشرت می کند، پرهایش سفید می ماند اما قلبش سیاه
 
می شود؛ دوست داشتن کسی که لیاقت ندارد اسراف محبت است.
 
کبوتر من! تو آزادی که با هر کس دوست داری معاشرت کنی. تو آزادی که به هر کجا
 
می خواهی پر بکشی.
 
کبوتر من! می دانم که شوق سر در آوردن از اسرار این جهان پهناور و مرموز در وجودت بیداد
 
می کند؛
 
 می دانم که چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمی شود.
 
می دانم که اهل معاشرتی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و گذار.
 
خوب خوب می شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، می فهممت.
 
کبوتر قشنگ من! تو آزادی هر کجا دوست داری برای خودت آشیانه بسازی؛
 
 تو آزادی که آشیانه ات را با هر رنگی که می پسندی، بیارایی.
 
تو این اختیار را داری که بخواهی یا نخواهی؛
 
دوست داشته باشی یا نداشته باشی؛
 
بمانی یا نمانی؛ بخوانی یا نخوانی اما…
 
کبوتر ناز من! تو می توانی خدا را بپرستی یا نپرستی؛
 
تو آزادی که فرشته های آسمان را به آشیانه ات راه بدهی یا ندهی.
 
اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد که اگر با کلاغ ها معاشرت کنی قلبت سیاه می شود؛
 
 قلبت اگر سیاه شود معنایش این است که «مسخ» شده ای؛ یعنی این که دیگر یک کبوتر
 
نیستی!
 
 
 
 
http://asheghaneha-ir.persiangig.com/image/aseman.jpg
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:10 توسط تک و تنها| |


سرم را روی شانه پنجره می گذارم و گریستن آسمان را می نگرم.چه بی پروا می گریی عشق .دانه های اشک بر روی گونه های شیشه می لغزد و خاطرات به روی گونه های من.پنجره های روبه رو بسته اند.
این روزها دیگر کسی به دیدار باران نمی آید دیگر کسی عاشق نمی شود.در کوچه های خلوت تنهایی مان نه رهگذری می خواند و نه درویشی و انگار هیچ شاعری در لحظه های تولد عشق نمی گرید.
درویش به کوچه های ما بیا صدای تو لیلی و مجنون را بیدار می کند.در این باران بی امان بخوان تا عشق جان بگیرد تا کسی بی قرار یارش شود.بزن به دل کوچه ها و آن قدر حدیث عشق و ذکر یا عشق یا عشق یا عشق سر بده که لیلی با پای برهنه خود را به دیدار مجنون برساند. 
بخوان درویش صدایت بوی صبح می دهد. کی سر می زند سپیده ما؟ بخوان تا پنجره های بسته گشوده شود و به کوچه ی بی درخت و بی بهار دوباره برگردد.
من نذر کرده ام... نذر کرده ام تار تار گیسویش را دانه دانه با اشک بوسه زنم.
من نذر کرده ام یا عشق یا عشق یا عشق...
 
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:8 توسط تک و تنها| |

 

 

 

 

 


 

 

 

 
 
 
آیا باور دارید مرز باریکی میان عشق و نفرت وجود دارد؟ دانشمندان بریتانیایی با انجام تحقیقات جامعی این امر را به صورت علمی ثابت کرده اند.زمانی که شما به دشمن تان نگاه می کنید نفرت همان مسیری را در ذهن می پیماد که عشق و این همان نتیجه یی است که محققان آن را در مجله معتبر «Public Library Of Science» به چاپ رسانده اند.سمیر زکی و جان پال رومایا از دانشگاه کولگ لندن، مدیریت این تحقیقات را بر عهده داشتند. آنها با اسکن مغزی افراد متفاوت موفق شدند نقشه فعالیت های ذهنی انسان ها را هنگام مواجهه با عوامل نفرت زا و عشق های هیجان انگیز ترسیم کنند. در گوشه یی از این گزارش آمده است؛ «این وابستگی دلیلی است برای اینکه چرا در زندگی عشق و نفرت تا این حد به یکدیگر نزدیک هستند. نتایج ما نشان می دهد در مغز، یک الگوی واحد از فعالیت ها در رابطه با کینه ورزیدن و علاقه داشتن شکل می گیرد.»در این آزمایش به 17 نفر از زنان و مردان عکس هایی از عشاق سابق، همکاران و رقبا، آشنایان و حتی برخی چهره های سیاسی و اجتماعی نشان داده شد. زمانی که چهره دشمنان به نمایش درمی آمد، محققان از MRI برای پیدا کردن الگوی متمایزی در مغز استفاده می کردند.پروفسور زکی و رومایا این الگو را «مدار نفرت» نامیدند. همچنین فعالیت هایی از «مدار نفرت» در همان بخشی از مغز که پیشتر «مدار عشق» در آنجا یافت شده بود، شناسایی شد. زکی در این رابطه عنوان کرد؛ «تقریباً همان فعل و انفعالاتی که در آزمایش های مربوط به عشق و علاقه به آنها دست یافتیم، در مورد نفرت نیز صدق می کرد. من تا حدودی شگفت زده شدم که چطور عشق می تواند تغییر شکل دهد و به نفرت تبدیل شود.»


 


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:27 توسط تک و تنها| |

  Once a Girl when having a conversation with her lover, asked 
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me? 
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ 

I can"t tell the reason... but I really like you

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم 

You can"t even tell me the reason... how can you say you like me? 
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:55 توسط تک و تنها| |

 وقتي تنها شده بودمتو....نشستي توي قلبم

وقتي زخمي شده بودم...تو بودي مرهم دردم

توي اوج بي كسي ها....تو شدي همه كس من

وقتي غمگين شده بودم....تو شدي دلواپس من

وقتي كه ترانه هامو....براي تو مي نوشتم

تو فقط مي فهميديتوي....شعرهام چي نوشتم

تو واسه دلخوشي....مناز همه دنيا گذشتي

واسه آرامش قلبم....در كنار من نشستي

اگه تو هرگز نبودي....من از غصه مي مردم

نوشته شده در یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:6 توسط تک و تنها| |


Power By: LoxBlog.Com